سوگ عزیز نزدیک، یک تحلیل پدیدار شناختی برگرفته از کتاب زمان و بدن

  • نویسنده: به قلم نگين موسوي
  • موضوع: روانشناختي
  • تخمین زمان مطالعه: 5 دقيقه

از دست دادن عزیزی نزدیک، زخمی عمیق بر پیکر وجود آدمی است که تمامی جنبه‌های هستی او را در بر می‌گیرد. این فقدان، نه‌تنها یک احساس، بلکه نقطه عطفی است که زندگی را به پیش و پس از خود تقسیم می‌کند، چنان‌که فرد سوگوار، خود را در جهانی دیگرگونه می‌یابد که باید با آن سازگار شود. 

سوگ، تجربه‌ای کلان است که از مجموعه‌ای از عواطف گوناگون چون اندوه، حسرت، خشم و گناه بافته شده و نمی‌توان آن را به یک احساس واحد فروکاست. این تجربه، در تقاطع مقوله‌های وجودی معنا می‌یابد، نه در یک احساس مشخص. 

فروید در «سوگ و مالیخولیا» نوشت “در سوگ، جهان تهی می‌شود، در مالیخولیا، من”. مشکل این روایت در این است که جدایی بیش از حدی بین خود و جهان فرض می‌کند. این که نمی‌توان خود و دیگری را به طور قاطع از هم جدا کرد، از بصیرت‌های بنیادین پدیدارشناختی‌ست و در مفاهیم هایدگر از “بودن در جهان” و مرلوپونتی از “میان-جسمانیت” بیان شده‌ست.در سوگ، نه‌تنها جهان، بلکه ما نیز تهی می‌شویم، از آنجا که بافت وجودی که حس روزمره‌ی خودآشنایی ما را تشکیل می‌دهد، با درهم‌تنیدگی با دیگری شکل گرفته و با فقدان او، این پیوستگی گسسته می‌شود.احساس تهی‌بودن، که در سوگ بسیار گزارش می‌شود، به دلیل ماهیت مبهمش، در برابر بیان زبانی مقاومت می‌کند. فرد سوگوار ممکن است بگوید «همه‌چیز تهی است» یا «درونم خالی است»، اما در توصیف دقیق آن درمی‌ماند. این مقاومت، نه از نبود ساختار، بلکه از پیچیدگی ارادی این احساسات ناشی می‌شود که باید در زمینه فقدان خاص خود تحلیل شوند.احساسات تهی‌بودن در شرایط گوناگون، از اختلال شخصیت مرزی یا روان‌پریشی تا سوگ، متفاوت‌اند و نمی‌توان آن‌ها را به یک تجربه یکسان فروکاست. این احساسات، بیانگر خلأیی ملموس در “غیاب حضوری خاص‌”اند، نه نیستی‌ای انتزاعی. تهی‌بودن در سوگ، از فقدان یک عزیز نزدیک سرچشمه می‌گیرد و با تجربه‌های دیگر مانند کسالت یا تنهایی اجتماعی متمایز است.حس خودآشنایی(self-familiarity)، یعنی احساس راحت بودن و در خانه بودن با خود، نه امری خودبسنده، بلکه ساختاری زمانی‌ست که به تجربه‌های روزمره‌ی تأیید وابسته‌ است.این حس، به عنوان یک سوژه‌ی تجسم یافته در تعامل روزمره با مکان‌ها، اشیا و دیگران، تقویت می‌شود، آنجه مرلوپونتی “بودن به سوی جهان” نامیده‌ست. این را باید به معنای کاملا واقعی کلمه در نظر گرفت:فرایند روزمره‌ی بازگشت به حس خودآشنایی از لحظه‌ی بیداری در صبح آغاز می‌شود: در اتاقی آشنا، شروع به یافتن مختصات وجودی خود می‌کنیم و با وسایل خود به محل کار خود می‌رویم و از اشیای آشنا به شیوه‌ای که عادت کرده‌ایم استفاده می‌کنیم.برای درک اهمیت نسبی این موضوع، مورد مقابل آن را در نظر بگیرید: در تختی غریب در اتاقی ناآشنا چشم باز می‌کنیم و نوعی از حس گم‌گشتگی را تجربه می‌کنیم. بدیهی‌ است که این تجربیات ویرانگر نیستند زیرا منابع مختلف حس خودآشنایی ریشه‌کن نشده‌ست، به حالتی از عدم استقرار که در غربت نیز تجربه‌ می‌کنیم اشاره دارند.حس خودآشنایی گرچه مستقیما تجربه می‌شود، توسط من به تنهایی به دست نمی‌آید، بلکه شبکه‌ای یکپارچه از مکان‌ها، اشیا، عادات و افراد آشنا آن را می‌سازند.

ماهیت حس خودآشنایی به روابط با دیگران، به خصوص روابط صمیمانه‌ی روزمره نیز گسترش می‌یابد. بافت وجودی ما با رشته‌هایی نامرئی با عزیز نزدیک در هم تنیده می‌شود و اعمال، مکان‌ها، اشیا و غیره‌ای که حس خود‌آشنایی‌مان را تشکیل می‌دهد، تنها از طریق ارجاع به او معنادار می‌مانند.

هنگامی که عزیز نزدیک را از دست می‌دهیم، انقباض ویرانگری در کل بافت وجودی خودآشنایی‌ما ایجاد می‌شود.  انبوهی از رشته‌های نامرئی از مرجعی که آن‌را بامعنا می‌کرد گسسته می‌شوند  و مارا بدون لنگرگاه، رها می‌کنند و احساس تهی بودن، بیان عاطفی این انقباض ناگهانی وجود ناشی از فقدان است.

در نوشتار بعدی با جزئیات بیشتری به منابع احساس انقباض در بافت وجودی که منجر به احساس تهی‌بودن می‌شوند، می‌پردازیم.



بلاگ های مشابه